دلانه

ساخت وبلاگ

+بعضیا ادا درمیارن که میخوان کنارت باشن و کمکت کنن, ته تهشم که ببینی فکر منافع خودشونن! میخوان … بماند…

دلانه...
ما را در سایت دلانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eboghchehf بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 20:55

یکی باید باشه بگه درستش میکنم و تو از فرط آرامش خیال حتی لازم نباشه که بپرسی چطوری؟

دلانه...
ما را در سایت دلانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eboghchehf بازدید : 100 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 20:55

حالم از محیط کارم بهم میخوره, کاش میشد عوض بشه!:(

تحمل جایی که همه ی ادماش مخالف 100%عقیده های تو هستند خیلی سخته!

دلانه...
ما را در سایت دلانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eboghchehf بازدید : 111 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 20:55

مرگ پشت در خانه منتظر است که امروز یا فردا مهمانت کند,مثلا ممکن است با هزار امید و آرزو راهی بیمارستان شوی تا تولد اولین فرزندت راکه نه ماه منتظرش بودی و د درون خودت پروراندی را به دنیا بیاوری و با هزار شوق به آغوش بکشی اما جسم سرد و بی روحت بی آن که طعم مادری را چشیده باشد راهی خاک می شود و فرزندت هیچگاه طعم آغوشت را نمی چشد…و چه سخت است باور حجم این اندوه برای نگاه منتظر پدر در پشت درب های بسته که به امید لبخند مادر و فرزند لحظه شماری می کند… و چه سخت است شنیدن این خبر از دوستت…… دلانه...
ما را در سایت دلانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eboghchehf بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 20:55

به هر جایی هم که برسم حسرت توی نگاه تو نمیزاره خوشحالی کنم! ای جان من همیشه دوست دارم بالاتر و بهتر از من باشی.... خدا از دلم خبر داره وقتی میگی خوش به حالت دلم میخواد هیچی نداشتم.... چقدر حسم به تو مادرانه است جان دلم.....






+دلم خیلی تر از خیلی گرفته، زیارت میخولد دلم اما .... خدایا مرگ رو نزدیکتر قرار بده!


دلانه...
ما را در سایت دلانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eboghchehf بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 20:55

یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی هااااا...گفتم باشد، گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی هاااا...قبول کردم... خرید! از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا میدادم... خسته ام کرده بود ، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج میکردم و خودم گشنه میماندم... درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت... یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید...طوری که اشکم در آمد،حسابی شرمنده ام کرده بود.. به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است... اما تنها جوابی که گرفتم این بود که ؛ "دوست داشتن به همین سادگی ها نیست .. باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی .. نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند .. هیچکس برایش تو نمیشود...! یا چیزی را دوست نداشته باش...یا در مقابلش احساس وظیفه کن!" این داستان زندگی خیلی از ماست : دوست داریم ، در قفس می اندازیم  و بعد  رهایشان میکنیم به امان خدا یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان میمیرند و گلدان هایمان پژمرده میشوند.... مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، ب دلانه...
ما را در سایت دلانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eboghchehf بازدید : 96 تاريخ : شنبه 2 دی 1396 ساعت: 22:25